يه راز

بعدازظهر شنبه هست، رو مبل دراز كشيدم دارم يكي از قسمت هاي فصل اخر desperate housewives رو دوباره نگاه ميكنم، يكيشون داره از بچگيش ميگه و از دلواپسي هايي كه زمان بچگيش داشته، هر روز، تو راه مدرسه، ياد خودم مي افتم ترس هام دقيقا مثل اونه

بغض ميكنم... سريع مسير فكرم رو عوض ميكنم، انقدر اين سالها اين كارو كردم كه استادشم، ديگه بهش فكر نميكنم ولي بغضش از ظهر باهامه و بالاخره شب تو ماشين وقتي با پيمان از سوشي برميگرديم سرازير ميشه و هيچ كنترلي روش ندارم، ميلرزم، هر چي زور دارم ميزنم كه اشكام نيان ولي فايده اي نداره گلوم از بغضي كه هي قورتش ميدم درد ميگيره سر درد گرفتم دلم ميخواست تنها بودم و خالي ميشدم، شوي بيچاره فكر ميكنه بخاطر غروبي كه حرفمون شده بود ولي بعد سريع حل شد گريه ميكنم، عذرخواهي ميكنه هي ميگه توروخدا گريه نكن من طاقت ديدن اشكاتو ندارم ببخشيد

ولي نميدونه از اون نيست

من دوباره رفتم به اون روزاي نحس  بچگيم و اون كابوس هاي مزخرف، اون ترس هايي كه هر روز باهام بود، هر روز تو مدرسه باهام بود بدو بدو مي اومدم خونه صداش ميكردم تا ببينم هنوز هست يا نه...

كاش يه پاك كن وجود داشت كه ميشد باهاش روزاي مزخرفت رو پاك كني و ديگه هيچ وقت حتي تو خواب هم سراغشون نري

(ببخشيد ، پست خيلي تلخي شد)

پست جنجالي

يه پست توضيحي/جنجالي نوشتم يه ساعت ونيم هم وقت گذاشتم ولي همش پريد موقع پابليش!! 

به نظرتون يك نشونه هست؟ نبايد مي نوشتم آيا؟ حس دوباره نويسيش هم نيست، خيلي خاله زنكي بود 

اصلا ولش 

شايد اينطوري بهتر باشه

١٦ دي ١٣٨١

ده سال پيش امروز منو شوهري براي اولين بار تو يه مهموني همو ديديم و دوستي و عشقمون از اونجا شروع شد 

اگه ميشد زمان رو برگردوند و برگشت به ده سال پيش همين جوري بدون حتي يه دست خوردگيه كوچولو زندگي ميكردم همين تصميم ها رو ميگرفتم همينقدر عاشق بودم همين قدر از زندگيم لذت مي بردم چون ده سالي كه با تو بودم بهترين دهه زندگيم بود، مرسي همسفر خوبم

مار،پونه،دم در خونه!!

رمز همون رمز قبليه، اونايي كه دارن بپرن تو

ادامه نوشته

سیب زمینی خوراش بپرن

هنوان مطلب رو دارین؟ خب وبلاگ اشپزی رو با یکی از غذاها/پیش غذاهای مورد علاقه ام اپ کردم بشتابید بشتابید

اگه از اینا دوست دارید بشتابید اینجا

http://cookwithme.persianblog.ir/

نوشتنم نمياد چرا؟؟

اخرين بازي كه مفصل مثل ادميزاد نوشتم نميدونم كي بود ولي از تعطيلات كريسمس ميگم كه جدا از سرماخوردگي و مريضيه من مسافرت عاااااااالي بود هر چي بگم كم گفتم خيلي خوش گذشت گفتيم و خنديديم و خورديم و مستيديم و زديم و رقصيديم و آي حال كرديم آي حال كرديم كه نگو

يه گروه بوديم همه بر و بچه هاي باحال شب ها خونه دوس پسر گلي كه لاس وگاس زندگي ميكنه جمع ميشديم كركره خنده ابگوشت هم برامون درست كرده بود بنده خدا بچه ها و شوهر من كلي حال كردن، شب كنسرت سمي بيگي هم لِمو اجاره كرد همگي شاد و خندان رفتيم كنسرت، همه چيش عالي بود بجز يه دختره پررو كه هي هُل ميداد و منم بزور رو پام بند بودم عصباني شدم گفتم ببين ..... هُل نده نگام كرد محل نداد، دوباره يه دو دقيقه بعد هُل داد داشتم مي افتادم گفتم ببين گردنتو ميبرم اگه يه بار ديگه هل بدي( اينا رو فرداش شوهر جان و بر و بكس !!!به منِ متعجب ياداوري كردن، من كه يادم نمياد D: ) بعدش فضول خانوم ج... خانوم رفته به سكيوريتي كلاب گفته اين ميخواد گردنمو ببره :)))منم گفتم به اين ..... بگو هُل نده سكيوريتي هم بدبخت گيج شده بود اين وسط تا آخر ور دل من مثل بادي گارد ايستاده بود دختره هم ديگه هُل نداد، دو تا باديگارد داشتم يكي شوهر جان يكي هم سكيوريتي!! خلاصه لاس وگاس امسال حيوون بازي بود در حد تيم ملي!!!!

ما دوشنبه برگشتيم سه ساعته هم راه ٥ ساعته رو گاز داديم اومديم كلي هم حال داد، فرداش هم  بعد از ظهر با دوستاي شوشو كوهِ رو به دريا رفتيم و كلي قليون كشيديم و كريسمسو تموم كرديم

اين اخر هفته هم كه new year بود يكشنبه صبحش رو با كله پاچه خونه مادر شوشو جونم شروع كرديم بعدش ٤ تايي رفتيم big bear دو ساعتيه اينجا برف بازي كرديم و كلي خوش گذرونديم فرداش هم مهمون بوديم مهموني بزرگ شب سال نو كه خيليييي خوب بود تا ساعت ٣ اونجا بوديم فرداشم خونه همون دوستامون after party داشتيم تا ساعت ١١ شب!! 

سال  ٢٠١٣ شروع خيلي خوبي داشت، اميدوارم سال خيلي خوب و به ياد موندني باشه واسه همه همه جاي دنياااا

ادامه نوشته

من عاااااااااشقتونممممم

ابراز علاقه با پفك!!

زمان: همين حالا

مكان: تو ماشين، در حال برگشت به لس انجلس، من مشغول پفك خوردن ( دو تا خودم يكي شوهر)

من: عزيزم اگه دو تا پفك رو با تُف به هم بچسبونم بدم بهت ميخوري؟

شوهر: كله تكون ميده ميگه اوهوم، يعني اره

من: مرسي عزيزم، نميكنم اين كاروهااا فقط ميخواستم ميزان عشقت به همسرت رو سنجيده باشم

شوهر: با تف و پفك؟ :))))

* شما با چي ميسنجين بچه ها؟

شوهرِ فانيِ من

زمان:ديشب، كنسرت سامي بيگي

مكان:لاس وگاس كلاب hyde تو هتل Bellagio

من با جيغ: سمييييييي عاششششششقتممم

سمي: قربونت برم

شوهر : بي شششششوور :|

من : :))))

ديشب بدون شك يكي از بهترين شب هاي زندگيم بود، مرسي پيمانم( عاااااشششششششقتم)

بدشانسي اينه كه بياي لاس وگاس سرماي شديد بخوري در حال مرگ باشي و هر چي به خودت فشار مياري و زور ميزني بهت خوش نگذره

الان لهِ له هستم

چشام باز نميشه، سينوسام بوم بوم صدا ميده :((((((

ميريم ميريم ميريم لاس وگاس

باز موقع مسافرت رفتن شد و من غصه دار شدم كه چرا چمدونم انقدر زود پر شد

همه چي رو جمع كردم منتظرم شويم بياد وسايل خودشو جمع كنه  بريم

يه ماشين هم (santa fe)اجاره كرديم چون شوشو دوست نداره ماشين خودمون رو ببريم,الان همه چيز اماده هست الا شوهر بنده! كه تا اخرين ثانيه ها  هم كار ميكنه,فقط اميدوارم به ترافيك نخوريم و راحت برسيم...آپ بعدي از لاس وگاس (اگه دنيا به اخر نرسه)