يه راز
بغض ميكنم... سريع مسير فكرم رو عوض ميكنم، انقدر اين سالها اين كارو كردم كه استادشم، ديگه بهش فكر نميكنم ولي بغضش از ظهر باهامه و بالاخره شب تو ماشين وقتي با پيمان از سوشي برميگرديم سرازير ميشه و هيچ كنترلي روش ندارم، ميلرزم، هر چي زور دارم ميزنم كه اشكام نيان ولي فايده اي نداره گلوم از بغضي كه هي قورتش ميدم درد ميگيره سر درد گرفتم دلم ميخواست تنها بودم و خالي ميشدم، شوي بيچاره فكر ميكنه بخاطر غروبي كه حرفمون شده بود ولي بعد سريع حل شد گريه ميكنم، عذرخواهي ميكنه هي ميگه توروخدا گريه نكن من طاقت ديدن اشكاتو ندارم ببخشيد
ولي نميدونه از اون نيست
من دوباره رفتم به اون روزاي نحس بچگيم و اون كابوس هاي مزخرف، اون ترس هايي كه هر روز باهام بود، هر روز تو مدرسه باهام بود بدو بدو مي اومدم خونه صداش ميكردم تا ببينم هنوز هست يا نه...
كاش يه پاك كن وجود داشت كه ميشد باهاش روزاي مزخرفت رو پاك كني و ديگه هيچ وقت حتي تو خواب هم سراغشون نري
(ببخشيد ، پست خيلي تلخي شد)
